| شاعر: تیمورشاه تیموری | تاریخ نشر: 5/7/2020 12:00 AM |
| طالبان خون آشام | بیـا ساقـیـا قـفـل مــی بــاز کن گـــذاری به آرام دل بـــاز کـن بــده مـی که هوشم ز دنیا برد چو عنقا به اوج فلک پــر برد من و خصلت درد سر بودنــم نشایــد بدیــن گونــه آسـودنـم چه صبحی که یاد ازعزیزان کنم چه شامی که چون طفل گریان کنم بیـایـد همیشه چنـیـنـم خـبـــر که مــردان فـتـاده بـی پا و سر نه مردان که زنها وطفلان همه نه طفلان که جوانان و پیران همه بهر لحظه ای و بهرصبح و شام فـتـاده به چنگـال گرگان تمام نباتـد چنین گرگ در دره ای که قـتـل تمامی کـنـد بـــره ای چرا بهر چه؟ ای هیولای درد بیائید و آریــد فـرمـــان مـرگ به ظاهر چو بوزینه گان بوده اید به باطن چو گرگ دمان بوده اید پلنگ درنده ز تو بهـتر است سزاوار تو مرگ با خنجر است تـو آیا بخود خلوتی کرده ای زخود پرسشی صحبتی کرده ای که کارتو و افتخارت چه است؟ ازین فعل بد انتظارت چه است؟ چرا چون دگر مردمان نیستی؟ چــرا در خــور آدمـان نیستـی؟ چه وحشت که اندر درون تو است چه زشتی که اندر برون تواست همه کشتن دیگران کار تـــو نباشـــــد متاعــی به بـازار تــو امید بهشتـی که داری به سر فریب است و حرمان ای خیره سر بهشتت به جـز خدمت خلق نیست "به تسبیح وسجاده و دلق نیست"
| |
| |
|
|