نازنینم رنجش از دیوانگیهایم خطاست عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند میگویی که از من شکوهها داری به دل؟ لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج علت عاشق طبیب من، ز علتها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس هرچه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمیخواند کسی خط خرد تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست |